بیل (Bill) شخص بازیگوش رابطه بود. با اینکه شاغل بود اما از آن دسته آدمهای تلاشگر، نگران و مضطرب نبود. همسر او میشل (Michelle) سخت کوش و جدی بود و فکر میکرد بیل به اندازه کافی مسئولیت پذیر نیست. آنها در رابطه با اینکه هر کس در خانه چه کاری باید انجام دهد مشاجره سختی داشتند. بحث و جدل آنها به نظر تمامی نداشت.
میشل از این شکایت میکرد که بیل بالغ نشده و مانند بچهها رفتار میکند. بیل در مقابل این انتقاد و قضاوت میشل حالت تدافعی به خود میگرفت. هر دوی آنها اعتقاد داشتند که نظر خودشان درست است. حقیقتی که در دیدگاه هر دوی آنها وجود داشت آنها را در شرایط بغرنجی قرار داده بود و هر کدام سفت و سخت از دیدگاه خود دفاع میکردند:
-
میشل: من در خانه به کمک احتیاج دارم. تو مانند بچهها رفتار میکنی. شور و اشتیاق تو کجا رفته است؟ تو خیلی بیخیال هستی. به نظر من تو تنبل هستی و در زندگی به جایی نخواهی رسید. من احساس میکنم نقش مادر تو را بازی میکنم. نمیخواهی بزرگ شوی؟
-
بیل:
من در حال وقت تلف کردن نیستم، من از زندگی لذت میبرم. تو خیلی سخت گیر هستی. چرا دست از سخت گیری برنمیداری؟
بیل در مقابل سرزنش میشل از خود دفاع میکرد و باعث عصابنیت مشل و بدتر شدن شرایط میشد. زمانی که به اندازه کافی زجر کشیدند، به این نتیجه رسیدند که باید به یک مشاور مراجعه کرده و از او کمک بگیرند. بواسطه همین جلسات مشاروه میشل کنجکاو شد تا نگاه عمیقی به نقش خود در این بحران بیاندازد. وقتی مسائل بین خود و بیل را مورد بررسی قرار داد، از بخشی از وجود خود مطلع شد که پرکار و بیش از اندازه مسئولیت پذیر بود. او متوجه شد که هر وقت حس میکرد بیل “به وظایف خود عمل نمیکند” عصبانی میشد. او متوجه شد که به شدت نسبت به توانایی بیل در مراقبت از خودش حسادت میکند.
در نتیجه این اکتشاف درونی، میشل پی برد که در اغلب مواقع محرک درونی او است که زندگی او را کنترل میکند و او به شدت به “استراحت” نیاز دارد. او باید با ترس خود در رابطه با استراحت کردن و دلیل مقاومت در برابر آن روبرو میشد. زمانی که میشل قادر شد اعتراف کند که چقدر بیل را به خاطر اینکه با خودش خوب برخورد میکند تحسین میکند و خود او در این زمینه کمبود دارد، توانست این اجازه را به بیل بدهد تا به او یاد دهد چگونه باید مراقب خودش باشد. به جای اهمیت ندادن به اینکه بیل چگونه میتواند برای سرگرمی زمان بگذارد، سعی کرد از او یاد بگیرد.
وقتی میشل شروع به تغییر کرد و دیگر “بیل را مقصر” ندانست، بیل هم روشهایی برای مشارکت با او پیدا کرد. او نیز تلاش کردن و بخشنده بودن را از میشل یاد گرفت و در کارهای خانه مشارکت بیشتری داشت.
زمانی که ما مهارتهای موثر مدیریت مناقشات و کشمکشها را یاد بگیریم، به این نتیجه میرسیم که در بیشتر مواقع به خودمان نگاه کنیم نه شخص مقابل. یاد میگیریم که در درون خود کاوش کرده و ریشه اصلی مشکل را پیدا کنیم. در طول این کاوش ما مسیرهایی را پیدا میکنیم که در آنها “هر تهمتی ریشه در درون خود ما” دارد. به این معنی که نگرانیهایی که من نسبت به شما دارم منعکس کننده جنبههایی از وجود خود من هستند که من تاکنون آنها را نشناختهام و یا نپذیرفتهام. این عدم شفافیت درونی است که باعث میشود به جای اینکه کنجکاو باشیم، نسبت به واکنشهای شریک زندگی خود با عصبانیت و نا امیدی و نا داوری برخورد کنیم.
زمانی که میشل بیل را به عنوان آینهای دید که چیزهایی از خود او را نشان میدهد و میتواند کمک کننده باشد، اطلاعات مهمی کشف کرد که زمینه ساز تصمیمهای بهتری در زندگی شدند. او در بیل بخشی از وجود خودش را دید که تا کنون آن را پس میزد. میشل قبول کرد که بخشی از وجود او که بیش از حد مسئولیت پذیر بود در بیشتر مواقع کنترل زندگی او را در اختیار داشت. او تایید کرد که سبک زورگویانه او در تمام این سالها خانواده، دوستان و همکاران را ناراحت کرده است و به بهای از دست دادن مشارکت و صمیمیت آنها تمام شده است.
بیل نیز مسئولیت خود در بوجود آمدن شرایط موجود را پذیرفت و میشل را مقصر مشاجرهها نمیدانست. زمانی که هر دو آنها شروع به انجام وظایف خود کردند، میشل عصبانیت کمتری نسبت به بیل داشت و چیزی وجود نداشت تا بیل در برابر آن از خود دفاع کند و انگیزه کافی پیدا کرد تا مسئولیت بیشتری در خانه به عهده بگیرد.
این زوج رفتند تا مشارکت بیشتری در کارها داشته باشند. بیل همچنان بازگوشتر است، اما به اندازه کافی در کارهای خانه مشارکت میکند تا هر دو آنها راضی باشند. میشل چیزهای مهمی یاد گرفت. او یاد گرفت که به خودش استراحت بیشتری بدهد و در مراقبت از خود مهارت بیشتری پیدا کند. او همچنین یاد گرفت که به سبکهای متفاوت زندگی احترام بگذارد و بردباری بیشتری در برابر آنها داشته باشد. میشل متوجه شد که زمانی که واکنشهای احساسی قوی به بیل نشان میدهد، اطلاعات با ارزشی از خود او در این واکنشها وجود دارند که با کشف آنها میتواند در بهبود زندگی خود قدم بردارد.
میشل به چنان خودآگاهی رسیده است که معمولا حتی جلوی فکر کردن به اینکه به بیل یا کس دیگری اتهام بزند را میگیرد. قبل از اینکه آن را به زبان بیاورد، نگاه میکند که آیا چیزی در آن وجود دارد که بتواند یاد بگیرد. او با اندازه کافی یادگرفته است تا بتواند همکاری خوبی با بیل داشته باشد، با خودش مهربان باشد و از سرگمی و تفریح لذت ببرد.
منبع
نظرات